black heart

 

بعضی عشقها مثل قصه نوحه:از ترس طوفان میان سراغت!
بعضی عشقها مثل قصه ابراهیمه!باید همه چیزت را قربانی کنی؛
بعضی عشقها مثل قصه مسیحه!آخرش به صلیب کشیده میشی؛
اما بیشتر عشقها مثل قصه موساست!یه کم که دور می شی یه گوساله جاتو می گیره!



 

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : ستاره

 

از این بوگیرهای توالت که اسانس کاپوچینو و یا قهوه داره اصلانخرید
چون وقتی که میرید کافی شاپ تابراتون قهوه و یا نسکافه میارن
، خاطرات زنده می شه!


 

هاردی: میخوام ازدواج كنم
لورل: با كی؟
هاردی: معلومه دیگه، با یه زن. مگه تو كسیو دیدی كه با یه مرد ازدواج كنه؟
لورل: آره
هاردی: كی؟
لورل: خواهرم


خانمی به دوستش گفت :من شوهری میخوام که سیگار نکشه ، همیشه با من موافق باشه و خیلی باهام حرف بزنه .
دوستش گفت : خب برو برای خودت تلویزون بخر


 

 

دوستم رفته خواستگاری دختره ازش پرسیده واسه تشکیل خونواده میخوای زن بگیری ؟
گفته :
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بله ! :|
دختر : خودت خواستی زن بگیری ؟
دوستم : بله ! :|
دختر : من قبول کنم شما خوشحال میشی ؟
دوستم : بله ! :|
دختر : شرمنده من با کسی ک سه بار فرصت پ نه پ رو از دست بده ازدواج نمیکنم


 

يه جفت جوراب داشتم, خیلی باهم معاشرت داشتیم!
توی دوران اوج رابطه مون یه لنگه اش گم شد...امروز کشومو ریختم بیرون, یهو دیدم اون تــَــه زُل زده تو چشمام!!
گفتم : کجا بودی لوتــــــــــی؟!؟!؟
گفت : باس یه مدت با خودم خلوت می کردم, ولی تمام این مدت بوی تو رو می دادم...
... بــــــوییدمش... همون لحظه فهمیدم خیلی مــَــــــــــــــــــــــرده!
... سنگم بود با اون بو باید پودر میشد تا الان..
جوراب لوتى

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : ستاره

 

 

آن شب باران می بارید… باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم… و از همین شوق بی چتر آمدم… ولی آمدم… و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی… و باران می بارید… آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی…و باران می بارید… و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی…

 

 

 

 

 زندگی اتفاق غریبی است… عرصه جولان آدم ها… که مدام در حرکتند و در شتاب… آدم هایی که می دوند برای زنده ماندن… برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن… می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر… اما درست آن موقع که می خواهند از آن لذت ببرند.. دیر می شود… و باید رفت… می رود بی آن که …

 

 

کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها، به فکر قدم زدن باشیم… قدم زدن برای زندگی… برای زندگی کردن…


دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : ستاره

 

 

 و خدا گمشده ای داشت .

 

 هر کسی دو تاست ،
 
و خدا یکی بود .
 
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
 
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست ،
 
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
 
" در آغاز هیچ نبود ، کلمه ای بود و آن کلمه خدا بود "
 
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

 

 

 
..................................................................
 

 

 

 

 

من چیستم ؟

 

 

 

 

من چیستم

 

افسانه ای خموش در‌ آغوش صد فریب
 
گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم
 
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
 
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
 
.
 
من چیستم ؟

 

 

 
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای

 

 

بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
 
زهری چکیده از بن دندان صد امید
 
دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار
 
.
 
من چیستم ؟
 
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
 
خاکستری به راه
 
گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان
 
اندر شب سیاه
 
.
 
من چیستم ؟
 
یک لکه ای زننگ به دامان زندگی
 
و زننگ زندگانی آلوده دامنی
 
یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی
 
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
 
.
 
من چیستم ؟

 

 

 

 

.

 
من چیستم ؟
 
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
 
در جستجوی شب
 
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
 
گمنام و بی نشان
 
در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ

 

 

 

دكتر على شريعتى

 

 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : ستاره

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور

 

موجودی باشه؟

 

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید : علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
 
 

 

 

 

 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 11:58 :: نويسنده : ستاره

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر

گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه

های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود

خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.

سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند

که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.

بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 


 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : ستاره

توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُی‌خُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُی‌خُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : ستاره

 


 

 

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این

 

 

عشق

از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد


چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : ستاره

 

 

عشق رو " اد" کن .. به احساسات قشنگت" پي ام" بده .. غم ر و " دليت" کن براي غرور" آف"

 

بزار بگو بشکن آخه دنيا دو روزه .. و خيانت رو"هک" کن ازانسانيت " کپي" بگير و " سندتوآل"

کن با صداقت، وفا و معرفت هم "چت" کن از زيبا ترين خاطره هاي زندگيت" وب" بگير

چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : ستاره

 

 


 

 

 

گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن مثل رود

 
 
 

 باشفقت و مهربان باش مثل خورشيد

 
 
 

اگركسي اشتباه كرد آن رابه پوشان مثل شب

 
 
 

 وقتي عصباني شدي خاموش باش مثل مرگ

 
 
 

متواضع باش و كبر نداشته باش مثل خاك

 
 
 

 بخشش و عفو داشته باش مثل دريا 

 
 
 

اگر مي‌خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش مثل آينه

 

 

چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : ستاره

 

خب من اومدم البته هنوز دليلشو نميدونم شايدم يه فكرايى تو سرمه شايدم .........   

                                           

ولى مهم اينه اومدم از اول شروع ميكنم اما بدونه دردسر  

چهار شنبه 3 آبان 1398برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : ستاره

 

پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش

سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر

بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.

سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.


تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.

سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.

ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.

زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.

آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.

سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.

کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.

ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن
. قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.

رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.

.... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:58 :: نويسنده : ستاره

 

درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام

به تماشا ، به نظاره

درجستجوی مسافری غریب

که در خاطره ها جا مانده

سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم

نسیمی گفت:

که در دیروز آرمیده است

اگر نشانی از او می خواهی

فردا در غروب خورشید

بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن

شاید که بیدار شود ، شاید . . .

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : ستاره

 

حتی برای خدا « طاقت فرسا » ترین دردها تنهائی است ، بی آشنا بودن است ، گنج بودن و در ویرانه

ماندن است ، وطن پرست بودن و در غربت بودن است .عشق داشتن و زیبائی نیافتن است ، زیبا بودن و

عشق نجستن است ، نیمه بودن است ناتمام زیستن است بی انتظار گشتن است ، چنگ بودن و نوازنده

نداشتن است ، نوازنده بودن و چنگ نداشتن است متن بودن و خواننده نداشتن است در خلا زیستن است ،

برای هیچ کس بودن است برای زنده بودن کسی نداشتن است بی ایمان بودن است بی بند و بی پیوند و

آواره بودن است جهت نداشتن است دل به هیچ پیوندی نبستن...

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ستاره

 
 
هنوز پنجره منتظر ايستاده

من رفتم

اشك هايم را رو ي شيشه شبنمي كردم،خنده ها را بردم

بي كليد عشق ماندي در، باز است

من رفتم

پنجره پلك هايش را باز كرده نخواهد بست

بي بدرقه

بدون ايةالكرسي

حتي صداي آب پشت گامم نخواهد بود

منتها من رفتم،بي ريا

كوله بار، دست هايم را خواهد بست

تنها مشتي خرده نور بردم؛ توشه

شايد راه شود هموار تر

پنجره به لبخند انتظار مي كشدت

من رفتم

سبك بال، بي بنه

چون سواري در ره انديشه اي ،تاختم

پنجره جاده را مي پايد

تنها سكوت مانده و پنجره ونگاه

من رفتم

خوش بحالت كه كسي نه، لا اقل چيزي

انتظار مي كشدت

دو سه خط غم دارم

روي تيره كو چه يادگري

من رفتم

افق همچون گنج درچشم مسكينم

بي سلام

بي تاب

دوان

خندان

رفتم

تنها تو بمان



من رفتم
 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : ستاره

d

 
 
یک اتاق ، اندکی نور،سکوت

من خدایی دارم که همین نزدیکی است

در امتداد لحظه هایم

هر روز....!

در سایه هایی قرمز شناور می شوم

می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان

قاه قاه......

معنی اشک ، کبودی و درد را میدانم

بغض سنگین خاطره را از نزدیک لمس کرده ام

من در این تاریکی،دوراز همه ، خدا را می خوانم

خدا را که صدا می زنم ، همه ی ذره ها آرام میشوند

یک اتاق ،اندکی نور....

من خدا را دارم
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : ستاره

 
 
من بازم دلتنگم
دلتنگ دلتنگی هام و دلتنگی هات
میبینی؟
فریاد ستاره توآسمون بزرگ گم شده
و به همین سادگی صداهامون گم میشن تو وسعت صداها
واسه همین هر چی فریاد زدم جز خودم کسی صدامو نشنید...
مثل لحظه ی خداحافظی و رگبار "مراقب خودت باش" ها...
که فریاد "بمان و در کنارم باش " مثل بغض همیشگی تو حنجره خفه شد
و صدایی بی اختیار به دروغ پاسخ داد : خدانگهدار...!
ولی اون صدا فریا نبود...یه صدا بود و دروغ یک فریاد...
مثل بغضی که بعد از رفتنت تو خودم فریاد کشیدم و از چشمه ی چشمانم آب و پشت سرت ریختم...
ولی چه فایده؟تو که نبودی ! تو که نمیشنیدی!
مثل همیشه بازم فریادی بود که خودم می شنیدم....
و دلتنگی من چه سخت است و سوزناک...
چه عجیب و دردناک
بازم فریادم به خدا نرسید و تو فریادها گم شد
بازم هجوم فریاد دلتنگی ها ا ا ا ا ...
مثل فریاد گریه ی نوزاد که می گوید به مادر: دلتنگ تو ام مرا در آغوش بگیر
مثل فریاد گل رز که می گوید به دستانت : دلتنگ تو ام ، مرا بچین .
باور نکردنیه! نه؟
و اینبار اما من دلتنگ فریاد دلتنگی های تو هستم ، بی تاب...
و براستی اینبــــار ...
فریاد دلتنگی مان تا به اوج خواهد رسید...
تا خـــــــــدا...!
 
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:58 :: نويسنده : ستاره

 

 
 
سلام عزیز قشنگ ولی نامهربان من!
 
منم، کسی که با نام تو جان گرفت
 
و زندگی را در چشمان مهربان وفریبنده ی تو معنا کرد!
 
منم عاشق تو،
 
کسی که برگهای سرنوشت را با تک تک واژه های گوش نواز
 
و طنین دلنشین کلامت ترسیم کرد....
 
و اینک این منم عاشقی تنها در آستانه فصلی سرد.....
 
تو با تمام مهربانی هایت مرا رها کرده ای در کوله باری از غم،
 
کاش می دانستم گناه من در این بازی چیست؟
 
جرم من فقط دوست داشتن و عاشق شدن توبود؟!!
 
جرم من آیا این بود که با تو ای تک سوار دلبری ها،
 
لحظه لحظهزندگی کردم!
 
خوب من،
 
آیا مجازات من که با دو هجای نامت،
 
دم و بازدم رااحساس کردم و از حیات و از بودنم و از بودنت
 
لذت بردم این است؟
 
گل من! چگونه می توانی مرا فراموش کنی،
 
منی که نخستین طپشهای عاشقانه و دلهره های دیدار
 
و لذت دوست داشتن را با تو تجربه کردم.
 
من اولین بار که سراسر وجودم از عشق تو گر گرفت
 
دستان تو را لمسمی کردم....
 
اولین نگاه، اولین احساس، اولین بوسه........ یادت هست؟!!
 
تمام لذت های با هم بودن و احساسات من با تو بود،
 
من با صداقت وایمان کامل تو را و قلبت را پذیرفتم
 
و بدان تا زمانی که جان در بدن دارم همچناندوستت خواهم داشت
 
و خدا که شاهد تمام لحظه های من و تو بوده است
 
خوب می داند که منچه اندیشیده ام
 
و چه نیتم بوده است و چقدر دوستت داشتم!
 
نمی خواهم تو را به ماندن و دوست داشتن مجبور کنم،
 
چون من آنقدر تورا دوست دارم که وقتی می بینم آرامش تو،
 
بی من تأمین می شود، از دل و وجود خودم میگذرم
 
تا تو خوشبخت زندگی کنی!
 
عشق نازنینم! فقط بدان قلب آدمی با یک نفر تکمیل می شود
 
و با یکنفر به آرامش درونی می رسد نه با چند نفر!
 
ای خوب من! کاش فقط می دانستم
 
من که فقط به تو محبت و مهربانی و
 
دوستداشتن بی حد و حساب و بی توقع هدیه کردم،
 
چرا تو بی وفایی و بی اعتنایی را به منپیشکش کردی؟!
 
بهترینم! من تو را با تمام مهربانی های دروغینت! و بیاعتنایی هایت
 
و خیانت هایت! و بی وفایی هایت دوست داشتم و دارم
 
و امیدوارم خوشبختباشی.
 
امروز روزیست که احساس خفه شدن و غرق شدن
 
در مرداب دوست داشتندارم.
 
هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم روزی صداقت من اینگونه پایمال شود
 
و محبت من بیجواب بماند.
 
نمی دانم چرا با من اینکار را کردی؟؟
 
فقط می خواهم از ژرفای وجودتمرا درک کنی
 
و بدانی من در دل چه ها کشیدم.
 
من اگر تو را دوست داشته باشم یا از نفرت پر باشم زندگی می گذرد،
 
خورشید هر روز طلوع می کند،...
 
ولی در این میان یک چیز را برای همیشه باور کن و ایمانبیاور....
 
که صداقت من روزی گریبانگیر تو خواهد شد
 
و خداوند عادل بین من و توحکم خواهد کرد...
 
روزی خواهی فهمید من چه می گویم که....
 
خوب من ، عزیز دوست داشتنی من
 
دوستت دارم و امیدوارم خوشبخت شوی،
 
هیچ زمان مزاحمت نمی شوم، خوش باش!
 
فقط در تعجبم! تو که می دانستی و دیده بودی که من بی تو
 
نمی توانمزنده بمانم ،چگونه باز مرا رها کرده ای...
 
نمی دانم بعد از تو چگونه زمانخواهد گذشت....
 
مثل همیشه با اشک چشمان همیشه ترم
 
و لرزش دستانم در برابر نامبزرگت در قلب کوچکم می نویسم ..
 
برای آخرین بار می نویسم
 
دوستت دارم و خدانگهدار
 
آنکه درکش نکردی و در اوج دوست داشتن تنهایشگذاشتی
 
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : ستاره

 

زندگي بايد کرد !
گاه با يک گل سرخ
گاه با يک دل تنگ
گاه با سوسوي اميدي کمرنگ
زندگي بايد کرد !
گاه با غزلي از احساس
گاه با خوشه اي از عطر گل ياس
زندگي بايد کرد !
گاه با ناب ترين شعر زمان
گاه با ساده ترين قصه يک انسان
زندگي بايد کرد !
گاه با سايه ابري سرگردان
گاه با هاله اي از سوز پنهان
گاه بايد روئيد
از پس آن باران
گاه بايد خنديد
بر غمي بي پايان
لحظه هايت بي غم ............
روزگارت آرام ........
 
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : ستاره

 

گاهی...
یه فنجون که می بینم....
نمی دونم چی می خوام...
قهوه...چایی... هات چاکلت....
بعضی وقتا یه جرعه نگاه...
یه جرعه لبخند...
یه جرعه لطافت...
یه جرعه سکوت....
سکوتی که آرامش داره....
برام کافیه....همین بسه برای همه چیز....
گاهی فقط یه فنجون احساس می خوام...همین
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : ستاره

 
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط در هم پیراهنت را دوست دارم
نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم
غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم

تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم
بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم
به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم
تماشائی تو هستی دیدنت را دوست دارم

پس از تو رنگ گلها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که میگوید پس از تو زنده هستم
دروغ است هر که میگوید دروغ است

 
ای ستاره بی تو من تاریکم
 
بی تو من به انتها نزدیکم
 
وای چه کردم من چه بود تقصیرم
که چنین بود بعد تو تقدیرم
 
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : ستاره

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

ازتو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،

مجبوربه زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بیحفاظ بودم؟

 از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که بانگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیداشد.

از چه بنویسم؟
 
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو راخواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
 
دادستان تو را مقصرنداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهامبزند.
 
 
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو راداشته باشم
 
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را بهگردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
 
یا ندیده گرفت چون از انتخابشپشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوریموجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
 
امّاهیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
 
از من بریدی واز این آشیان پریدی...
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : ستاره

 

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری رد می شی بر میگرده و نگات میکنه بدون براش مهمی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می افتی بر میگرده و با عجله می یاد سمت تو بدون براش عزیزی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی بر میگرده و نگات می کنه بدون واسش قشنگی

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه می کنی بر میگرده می یاد باهات اشک میریزه بدون دوست داره

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری با یه نفر دیگه حرف میزنی ترکت می کنه بدون عاشقته

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری ترکش می کنی فقط سکوت می کنه بدون دیوونته

اگه یکی رو دیدی که از نبودنت داغون شده بدون که براش همه چی بودی

اگه یکی رو دیدی که یه روز از بی تو بودن می ناله بدون که بدون تو می میره

اگه یکی رو دیدی که بعد از رفتنت لباس سفید پوشیده بدون که بدونه تو مرده

اگه یه روز دیدیش که یه گوشه افتاده و یه پارچه سفید روش کشیدن بدون واسه خاطر تو مرده

 

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : ستاره

 

 


همه ی دنیا در حکم یک دوربین عکاسی است ، لبخند بزنید...

*اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای , به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای...

*آرامش چیست؟؟؟ نگاه به گذشته و شکر خدا , نگاه به آینده و اعتماد به خدا...

*عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!!

عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد 

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : ستاره

 

لیوان آب

صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک

دریا

دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما

سیرابیم،اما تو

هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم

صدایی دگر

نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا

اینگونه سیراب

شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است

ورفتم یک

لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم

ایستاده ،گفتم

که هستی!:

گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم

آمدی،گفت:پاک

است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به

گوشت،گفت

رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که

خودت می

گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد0 
 

پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : ستاره

 

پاکترین هوای دنیا هوایی است که در وجود ماست ! چرا که هر لحظه دلمان هوای هم را میکند .

....................

ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من / بی مهری انسان معاصر در

توست / تنهایی انسان نخستین در من .

....................

اگهی فوری : به یک آغوش گرم برای فراموش کردن سرمای زندگی نیازمندیم !

.....................


*141* تست عشق#! ؛ انتقال اعتبار انجام شد؛ مبلغ: دو تا بوس آبدار ؛ کارمزد: يک بغل محکم ؛ موجودي

جديد: يه عشق شگفت انگيز


....................

عشق آواز قشنگی ست که خدا می داند / سرنوشتی که مرا با تو به خود می خواند / گرچه از خویش

گریزم به تو نزدیک شوم / گوش کن قلب من از دور تو را می خواند .

....................

تو را از بی مثالی دوست دارم / تو را از بس زلالی دوست دارم / اگرچه شاخه ای از گل ندارم / تو را با

دست خالی دوست دارم .

.....................

من به یادت آه را بر روی غم حک میکنم تا بدانی انتظار دوست یعنی اوج عشق .

......................

خوب من ، کاش از این فاصله حس می کردی ، لحظه هایم همه از غیبت تو دلگیرند .

.....................

رو به قبله می نشینم ، خسته با حالی عجیب / از ته دل می نویسم ، انت فی قلبی عزیز .

....................

از لحظه های طی شده حظی نبرده ایم / خود را به دست شاید و اما سپرده ایم / بشمار لحظه لحظه ی

عمر گذشته را / هرچند سال بود همانقدر مرده ایم .

....................

با تو زمستان هم لحظه ها شکوفه می زنند ، انگار که هر ثانیه آغاز بهاری است ، برای رسیدن به تو .

....................

با من امروز زندگی کن ای عزیز همسفر / بگذر از دیروز و فردا بی دریغ و بی اگر / شاید امروز تا به فردا

زندگی مهلت نداد / این قطار بی توقف لحظه ای فرصت نداد .

....................

گویند ضریح چشم تو صد معجزه دارد / ای کاش من زائر چشمان تو بودم .

....................

اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را / به دل هرگز نمیدادم خیال آشنایی را .

.....................

قلب من فرش پای کسانی ست که هرازگاهی یادی از ما میکنن !

.....................

گفتی که بیا و از وفایت بگذر / از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم / گفتم که بهانه ات برایم کافیست / معنای

لطیف عشق را فهمیدم .

.....................

هرچه میخواهم غمت را در دلم پنهان کنم / سینه میگوید که من تنگ آمدم ، فریاد کن .

......................

گوش تا گوشه ی صحرا تو بخواب و نهراس / شیرها خاطرشان هست که آهوی منی .

......................

تو مغازه ی قلبم تنها گلی هستی که روش نوشتم دست نزنید ، فروشی نیست !

.......................

گفتم از من مطلب دیده ی گریان تر از این / دل خونین تر و مجنون تر و ویران تر از این / گفت گرچه دلت

خانه به دوش است ولی / دوست دارم که شود بی سروسامان تر از این .

.......................

از خدا چیزی را برایت خواستارم که جز خدا درباور هیچ کس نگنجد

دو شنبه 15 اسفند 1398برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : ستاره

 

خواستم ازت تشکر کنم وبگم به تو افتخار می کنم. چون تو تنها کسی هستی که هیچ وقت منواز سر کار

گذاشتنت ناامید نمی کن

..........................

این اس ام اس رو تا حالا واسه هیچ کس نفرستادم ...
...
...
...
پس واسه تو هم نمی فرستم

.........................

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم بیکار نباشی اینا رو دادم واسشون سوال پیدا کنی

 ...............................

پیف... اه اه اه... چه بوی گندی... خفه شدیم... چه خبرته؟ مگه چی خوردی؟

!حمیییییییییییید

.

.
تبلیغ کنسرو لوبیای تبرک

.................................

?????????? این شماره ی پینوکیو ست زنگ بزن ببین چطور آدم شد شاید تو هم بشی

................................

زندگی را از تو نام برده اند !

ز : زاویه نگاه تو

ن : نوای کلام تو

د : درگاه ابروی تو

گ : گیسوی پریشان تو

ی : یارو سر کاری!

............................

من به تو دل دادم که به من قلوه دهی

دل ندادم که به من بادمجان و دلمه دهی

............................

دیروز کلی انتظار کشیدم نیومدی

امروز التماس کردم بازم نیومدی

میترسم فردا چشمامو پر از اشک کنی و باز نیای!

چه بد دردیه یبوست...!!!!!

.............................

چه غمگینانه می پیچد درون کوچه ی قلبم صدای توکه می گفتی: نون خشکیه...!

............................

این اس م اس رو وقتی دوروبرت کسی نیست بخون. اگر هم عجله داری برو یه جای خلوت و تنهایی

بخونش
...
...
پشت سرتو بپا
...
...
کسی نیست داری می خونی؟
...
...
خوب خدا را شکر کسی نیست ببینه سرکاری!

 .............................
اس ام اس سر کاری باحال مخصوص نیمه شب: بچه ها می گن تو اهل سینمایی ... ما سر یه چیز

دعوامون شده ... مگه راکی همون رمبو نیست ؟!؟ البته اگه خوابی لازم نیست الان اس ام اس کنی، فردا

صبح هم بگی مشکلی نیست. ولی ما رو بی خبر نذار.

 

دو شنبه 15 اسفند 1398برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : ستاره

 

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از

اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد.

پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت:

"منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده

است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو

برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه

خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه

ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله

داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر

كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری

بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت

بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین

نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : ستاره

 

آخدا! منو با عقوبتت ادب نکن! و بخاطر اعمالم با مکرت غافلگیر مکن! ...

-

آخدا! رحمتت خیلی وسیع تر و بردباریت بسیار بزرگتر از اونه که با عمل من مقایسش کنی ، یا اینکه منو بخاطر گناهام

خوار کنی ...

-

مولای من! من کیم؟ و (به قول خودمون) به چه دردی می خورم؟ ...

-

ای سید من! به فضل و کرمت منو ببخش ، و با عفوت سرم منت بذار ، به لطفت زشتی منو بپوشون و به بزرگواریت از

توبیخ من در گذر ...

-

آقای من! من همون طفل صغیرم که تو پروروندی! و همون نادانیم که بهش دانش بخشیدی! و همان گمراهیم که تو

هدایتش کردی ...

-

من همونیم که وقتی پیشنهاد گناهی بهش می دادند به طرف اون گناه شتابان میرفت ... !

-

من همونیم که برای گناهام مهلت توبه دادی و من از گناه برنگشتم !

-

من همونیم که گناهاش رو پوشوندی و بازم شرم و حیا نکردم و معصیت کردم و از حد تجاوز کردم ...

-

حالا چرا گریه نکنم؟ در صورتی که نمی دونم

دارم کجا می رم ...

-

پس گریه می کنم بر جان دادنم!

-

گریه می کنم بر تاریکی قبرم ...

-

گریه می کنم برای سئوال نکیر و منکر از خودم ...

-

گریه می کنم ...

-
و
گریه می کنم ...

-

...

-

ای خدای من ، به عزت و جلالت قسم ، که اگه تو از من به خاطر گناهام بازخواست کنی من هم به عفو و بخششت از

تو باز خواست خواهم کرد!؟

-

و اگر منو به دوزخ بیفکنی ، اهل آتش رو از محبتم به تو با خبر می کنم!؟

-

آخدا! اگه منو ببری جهنم دشمنت شاد می شه! و اگر ببری بهشت پیغمبرت شاد می شه!

-

به خدا قسم می دونم که تو شادی پیغمبرت رو از شادی دشمنت بیشتر دوست داری!

-

پس از تو درخواست می کنم دلم رو از دوستی خودت پر کنی ...

-

ای مهربانترین مهربانان!

 

===============================

فرازهایی بود از دعای زیبای ابو حمزه ثمالی


یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : ستاره

 

مي‌گويند: روزي يکي از انبياي الهي در گذر خود به مردي پير و فرتوت برخورد که براي خود جايگاهي در بالاي درخت

کهنسالی ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود.

سر سخن را با او باز کرد و در نهايت پرسيد: حالا چرا اينجا و در بالای درخت زندگي مي‌کني؟ چرا برای خود خانه ای

نمی سازی؟

گفت: جوان که بودم در عالم رؤيا به من خبر دادند که بيش از 900 سال زندگي نخواهم کرد ، لذا حيفم آمد که اين عمر

کوتاه را به جاي عبادت ، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم.

آن نبي گفت: اما به من خبر رسيده که زماني خواهد رسيد که در آن مردمان بيش از 80 يا 90 سال عمر نمي‌کنند ، اما

براي خود قصرها و برج‌ ها مي‌سازند.

او گفت: اي بابا ، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با يک سجده سپري مي‌کردم.

 

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 11:9 :: نويسنده : ستاره

 

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»

، تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»

، تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»، تو گفتی «من نمی‌توانم خود را

ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»،

خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

 

پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : ستاره


 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
 

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
 

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
 

اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
 

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
 

زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
 

به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
 

- بهلول، چه می سازی؟
 

بهلول با لحنی جدی گفت:
 

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
-

آن را می فروشی؟!
 

بهلول گفت:
 

- می فروشم.
 

- قیمت آن چند دینار است؟
 

- صد دینار.
 

زبیده خاتون گفت:
 

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
 

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
 

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
 

بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
 

وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
 

در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
 

گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
 

زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
 

یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
 

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
 

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
 

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
 

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
 

- به تو نمی فروشم.
 

هارون گفت:
 

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
 

بهلول گفت:
 

-اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
 

هارون ناراحت شد و پرسید:
 

- چرا؟
 

بهلول گفت:
 

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

 

چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ستاره

 

 می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است

آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !

 

سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : ستاره

 

بار روی دوشش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت... دانه‌ی گندم روی شانه‌های نازکش سنگینی می‌کرد.

نفس‌نفس می‌زد. اما کسی صدای نفس‌هایش را نمی‌شنید، کسی او را نمی‌دید. دانه از روی شانه‌های کوچکش سُر

خورد و افتاد. خدا دانه‌ی گندم را فوت کرد. مورچه می‌دانست که نسیم، نَفَس خداست! مورچه دانه را دوباره بر دوشش

گذاشت و به خدا گفت: "گاهی یادم می‌رود که هستی، کاش بیشتر می‌وزیدی."

خدا گفت: "همیشه می‌وزم. نکند دیگر گُمم کرده‌ای!"

مورچه گفت: "این منم که گم می‌شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خُرد. نقطه‌ای که بود و نبودش را کسی

نمی‌فهمد."

خدا گفت: "اما نقطه سر آغاز هر خطی‌ست."

مورچه زیر دانه‌ی گندمش گم شد و گفت: "من اما سر آغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد."

خدا گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است می‌بیند. چشم‌های من همیشه بیناست."

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌و‌گو داشت. پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را

غمی نیست."

خدا گفت: "اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه‌ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک

باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."

مورچه خندید و دانه‌ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی‌دانست که در

گوشه‌ای از خاک، مورچه‌ای با خدا گرم گفت‌و‌گوست.

 

 

سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : ستاره

براى هميشه ميخواهم كه بايستم.................

درمسیر راه من امروز

کسی پیدا شد

کسی که حرفی زد

کسی که رازی داشت

کسی که نامش را آهسته سرداد

چشمش از هزار قصه خبر داد

کسی که خواست قسمت کند با من درونش را

به نظر کمی شاد می نمود

و شاید غمهایش را زیر چهره اش می سوزاند

نه عبوس بود و نه زیبا

تنها یک لحظه از زندگی بود

لحظه ای همچون یک اتفاق

لحظه ای که می گذشت و اتفاقی که می افتاد

نه خوشحال بودم از این حادثه

نه اندوهگین از سرنوشتی که رقم می خورد

مانده بودم میان راه

که چه می شود آیا

می خواستم رها شوم

رها از همه چیز

رها از همه کس

راه درست را نمی دانستم

و پشیمانی فردا را به یاد می آوردم

چقدر سخت طی می شود این روزها

روزهای تنهایی من

روزهایی که در هیچ جمله و کتاب و خیالی نمی گنجد

تنها من می دانم و بس

و تو هرگز ، هرگز، هرگز

می روی به ره خویش و من گم می شوم

و باز هم روزهای سخت و طولانی گم شدن

می خواهم خلاص شوم از این فکر آشفته

می خواهم دوباره رازی دیگر را تجربه کنم

و باز قصه تکراری همیشگی

هر کس به سوی مقصد خویش

تنها می مانم و زخم خورده و شکست

باید بدانم که راز تمنای عشق چیست

چیست این تکرار که من مدام می خواهمش

من مدام می روم راهی را تا نیمه هایش

به مقصد نمی رسم هرگز

و باز راهی تا نیمه و برگشتی دوباره

نمی دانم مقصدم چیست

و نمی دانم راز این تکرار چیست

راهی که من مدام تکرار می کنم

این مسیر را شاید هزار بار رفته ام

چه می شود مرا

انتهای این قصه چیست

قصه گم شدن من در بی راه های مسیری برای عشق

معنی عشق را هم حتی نمی فهمم

می خواهم این بار بایستم

می خواهم ایستادن را برای اولین بار تجربه کنم

شاید بشکنم

شاید بخشکم

اما برای همیشه می خواهم که بایستم

دو شنبه 1 اسفند 1398برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : ستاره

 

من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم

تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید

موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

تو نوشته بودی علم بهتر است

شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود

خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه بچه ها به او خندیدند

آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد

خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته

شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم

گاهی به هم گره می خورند

گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار

توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن

بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید

او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش

بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود

باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

 

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد

او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود

هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

 

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی

او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم

که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است

تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه

آن را به به کناری انداختی

او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه

برای اولین بار بود در زندگی اش

که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت

وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم

تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت

او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود

جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند

او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد

هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!

تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!

او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او

هیچگاه در کنار هم نبودیم

هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم

آخر داستان چگونه بود؟؟

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : ستاره

پنج شنبه 27 بهمن 1398برچسب:, :: 16:58 :: نويسنده : ستاره

 

پنج شنبه 27 بهمن 1398برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : ستاره

پنج شنبه 27 بهمن 1398برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : ستاره

پنج شنبه 27 بهمن 1398برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : ستاره

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان black heart و آدرس principefelipe.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 165
بازدید کل : 7565
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 165
بازدید کل : 7565
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1