black heart

 

 


همه ی دنیا در حکم یک دوربین عکاسی است ، لبخند بزنید...

*اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای , به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای...

*آرامش چیست؟؟؟ نگاه به گذشته و شکر خدا , نگاه به آینده و اعتماد به خدا...

*عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!!

عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد 

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : ستاره

 

لیوان آب

صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک

دریا

دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما

سیرابیم،اما تو

هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم

صدایی دگر

نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا

اینگونه سیراب

شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است

ورفتم یک

لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم

ایستاده ،گفتم

که هستی!:

گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم

آمدی،گفت:پاک

است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به

گوشت،گفت

رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که

خودت می

گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد0 
 

پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : ستاره

 

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از

اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد.

پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت:

"منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده

است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو

برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه

خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه

ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله

داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر

كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری

بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت

بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین

نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : ستاره

 

آخدا! منو با عقوبتت ادب نکن! و بخاطر اعمالم با مکرت غافلگیر مکن! ...

-

آخدا! رحمتت خیلی وسیع تر و بردباریت بسیار بزرگتر از اونه که با عمل من مقایسش کنی ، یا اینکه منو بخاطر گناهام

خوار کنی ...

-

مولای من! من کیم؟ و (به قول خودمون) به چه دردی می خورم؟ ...

-

ای سید من! به فضل و کرمت منو ببخش ، و با عفوت سرم منت بذار ، به لطفت زشتی منو بپوشون و به بزرگواریت از

توبیخ من در گذر ...

-

آقای من! من همون طفل صغیرم که تو پروروندی! و همون نادانیم که بهش دانش بخشیدی! و همان گمراهیم که تو

هدایتش کردی ...

-

من همونیم که وقتی پیشنهاد گناهی بهش می دادند به طرف اون گناه شتابان میرفت ... !

-

من همونیم که برای گناهام مهلت توبه دادی و من از گناه برنگشتم !

-

من همونیم که گناهاش رو پوشوندی و بازم شرم و حیا نکردم و معصیت کردم و از حد تجاوز کردم ...

-

حالا چرا گریه نکنم؟ در صورتی که نمی دونم

دارم کجا می رم ...

-

پس گریه می کنم بر جان دادنم!

-

گریه می کنم بر تاریکی قبرم ...

-

گریه می کنم برای سئوال نکیر و منکر از خودم ...

-

گریه می کنم ...

-
و
گریه می کنم ...

-

...

-

ای خدای من ، به عزت و جلالت قسم ، که اگه تو از من به خاطر گناهام بازخواست کنی من هم به عفو و بخششت از

تو باز خواست خواهم کرد!؟

-

و اگر منو به دوزخ بیفکنی ، اهل آتش رو از محبتم به تو با خبر می کنم!؟

-

آخدا! اگه منو ببری جهنم دشمنت شاد می شه! و اگر ببری بهشت پیغمبرت شاد می شه!

-

به خدا قسم می دونم که تو شادی پیغمبرت رو از شادی دشمنت بیشتر دوست داری!

-

پس از تو درخواست می کنم دلم رو از دوستی خودت پر کنی ...

-

ای مهربانترین مهربانان!

 

===============================

فرازهایی بود از دعای زیبای ابو حمزه ثمالی


یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : ستاره

 

مي‌گويند: روزي يکي از انبياي الهي در گذر خود به مردي پير و فرتوت برخورد که براي خود جايگاهي در بالاي درخت

کهنسالی ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود.

سر سخن را با او باز کرد و در نهايت پرسيد: حالا چرا اينجا و در بالای درخت زندگي مي‌کني؟ چرا برای خود خانه ای

نمی سازی؟

گفت: جوان که بودم در عالم رؤيا به من خبر دادند که بيش از 900 سال زندگي نخواهم کرد ، لذا حيفم آمد که اين عمر

کوتاه را به جاي عبادت ، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم.

آن نبي گفت: اما به من خبر رسيده که زماني خواهد رسيد که در آن مردمان بيش از 80 يا 90 سال عمر نمي‌کنند ، اما

براي خود قصرها و برج‌ ها مي‌سازند.

او گفت: اي بابا ، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با يک سجده سپري مي‌کردم.

 

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 11:9 :: نويسنده : ستاره

 

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»

، تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»

، تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»، تو گفتی «من نمی‌توانم خود را

ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»،

خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

 

پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : ستاره


 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
 

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
 

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
 

اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
 

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
 

زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
 

به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
 

- بهلول، چه می سازی؟
 

بهلول با لحنی جدی گفت:
 

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
-

آن را می فروشی؟!
 

بهلول گفت:
 

- می فروشم.
 

- قیمت آن چند دینار است؟
 

- صد دینار.
 

زبیده خاتون گفت:
 

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
 

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
 

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
 

بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
 

وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
 

در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
 

گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
 

زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
 

یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
 

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
 

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
 

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
 

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
 

- به تو نمی فروشم.
 

هارون گفت:
 

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
 

بهلول گفت:
 

-اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
 

هارون ناراحت شد و پرسید:
 

- چرا؟
 

بهلول گفت:
 

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

 

چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ستاره

 

 می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است

آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !

 

سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : ستاره

 

بار روی دوشش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت... دانه‌ی گندم روی شانه‌های نازکش سنگینی می‌کرد.

نفس‌نفس می‌زد. اما کسی صدای نفس‌هایش را نمی‌شنید، کسی او را نمی‌دید. دانه از روی شانه‌های کوچکش سُر

خورد و افتاد. خدا دانه‌ی گندم را فوت کرد. مورچه می‌دانست که نسیم، نَفَس خداست! مورچه دانه را دوباره بر دوشش

گذاشت و به خدا گفت: "گاهی یادم می‌رود که هستی، کاش بیشتر می‌وزیدی."

خدا گفت: "همیشه می‌وزم. نکند دیگر گُمم کرده‌ای!"

مورچه گفت: "این منم که گم می‌شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خُرد. نقطه‌ای که بود و نبودش را کسی

نمی‌فهمد."

خدا گفت: "اما نقطه سر آغاز هر خطی‌ست."

مورچه زیر دانه‌ی گندمش گم شد و گفت: "من اما سر آغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد."

خدا گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است می‌بیند. چشم‌های من همیشه بیناست."

مورچه این را می‌دانست. اما شوق گفت‌و‌گو داشت. پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را

غمی نیست."

خدا گفت: "اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه‌ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک

باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."

مورچه خندید و دانه‌ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی‌دانست که در

گوشه‌ای از خاک، مورچه‌ای با خدا گرم گفت‌و‌گوست.

 

 

سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : ستاره

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان black heart و آدرس principefelipe.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 7402
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 7402
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1