black heart

 

بعضی عشقها مثل قصه نوحه:از ترس طوفان میان سراغت!
بعضی عشقها مثل قصه ابراهیمه!باید همه چیزت را قربانی کنی؛
بعضی عشقها مثل قصه مسیحه!آخرش به صلیب کشیده میشی؛
اما بیشتر عشقها مثل قصه موساست!یه کم که دور می شی یه گوساله جاتو می گیره!



 

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : ستاره

 

از این بوگیرهای توالت که اسانس کاپوچینو و یا قهوه داره اصلانخرید
چون وقتی که میرید کافی شاپ تابراتون قهوه و یا نسکافه میارن
، خاطرات زنده می شه!


 

هاردی: میخوام ازدواج كنم
لورل: با كی؟
هاردی: معلومه دیگه، با یه زن. مگه تو كسیو دیدی كه با یه مرد ازدواج كنه؟
لورل: آره
هاردی: كی؟
لورل: خواهرم


خانمی به دوستش گفت :من شوهری میخوام که سیگار نکشه ، همیشه با من موافق باشه و خیلی باهام حرف بزنه .
دوستش گفت : خب برو برای خودت تلویزون بخر


 

 

دوستم رفته خواستگاری دختره ازش پرسیده واسه تشکیل خونواده میخوای زن بگیری ؟
گفته :
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بله ! :|
دختر : خودت خواستی زن بگیری ؟
دوستم : بله ! :|
دختر : من قبول کنم شما خوشحال میشی ؟
دوستم : بله ! :|
دختر : شرمنده من با کسی ک سه بار فرصت پ نه پ رو از دست بده ازدواج نمیکنم


 

يه جفت جوراب داشتم, خیلی باهم معاشرت داشتیم!
توی دوران اوج رابطه مون یه لنگه اش گم شد...امروز کشومو ریختم بیرون, یهو دیدم اون تــَــه زُل زده تو چشمام!!
گفتم : کجا بودی لوتــــــــــی؟!؟!؟
گفت : باس یه مدت با خودم خلوت می کردم, ولی تمام این مدت بوی تو رو می دادم...
... بــــــوییدمش... همون لحظه فهمیدم خیلی مــَــــــــــــــــــــــرده!
... سنگم بود با اون بو باید پودر میشد تا الان..
جوراب لوتى

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : ستاره

 

 

آن شب باران می بارید… باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم… و از همین شوق بی چتر آمدم… ولی آمدم… و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی… و باران می بارید… آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی…و باران می بارید… و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی…

 

 

 

 

 زندگی اتفاق غریبی است… عرصه جولان آدم ها… که مدام در حرکتند و در شتاب… آدم هایی که می دوند برای زنده ماندن… برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن… می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر… اما درست آن موقع که می خواهند از آن لذت ببرند.. دیر می شود… و باید رفت… می رود بی آن که …

 

 

کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها، به فکر قدم زدن باشیم… قدم زدن برای زندگی… برای زندگی کردن…


دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : ستاره

 

 

 و خدا گمشده ای داشت .

 

 هر کسی دو تاست ،
 
و خدا یکی بود .
 
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
 
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست ،
 
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
 
" در آغاز هیچ نبود ، کلمه ای بود و آن کلمه خدا بود "
 
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

 

 

 
..................................................................
 

 

 

 

 

من چیستم ؟

 

 

 

 

من چیستم

 

افسانه ای خموش در‌ آغوش صد فریب
 
گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم
 
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
 
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
 
.
 
من چیستم ؟

 

 

 
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای

 

 

بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
 
زهری چکیده از بن دندان صد امید
 
دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار
 
.
 
من چیستم ؟
 
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
 
خاکستری به راه
 
گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان
 
اندر شب سیاه
 
.
 
من چیستم ؟
 
یک لکه ای زننگ به دامان زندگی
 
و زننگ زندگانی آلوده دامنی
 
یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی
 
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
 
.
 
من چیستم ؟

 

 

 

 

.

 
من چیستم ؟
 
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
 
در جستجوی شب
 
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
 
گمنام و بی نشان
 
در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ

 

 

 

دكتر على شريعتى

 

 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : ستاره

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور

 

موجودی باشه؟

 

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید : علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
 
 

 

 

 

 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 11:58 :: نويسنده : ستاره

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر

گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه

های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود

خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.

سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند

که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.

بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 


 

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : ستاره

توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُی‌خُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُی‌خُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : ستاره

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان black heart و آدرس principefelipe.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 202
بازدید کل : 7602
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 202
بازدید کل : 7602
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1